جدول جو
جدول جو

معنی سر بپرسن - جستجوی لغت در جدول جو

سر بپرسن
از روی فرد یا چیزی پریدن، حمله ی حیوانات درنده
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سر سپردن
تصویر سر سپردن
تسلیم شدن، مطیع گشتن، فرمان برداری کردن
فرهنگ فارسی عمید
(حَ اَ تَ)
سر بکردن زنی با مردی، تباهی کردن با او. (یادداشت مؤلف) : گفت او را یک بار گرفتم و با هندویی سر بکرد و بگریخت. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی)
لغت نامه دهخدا
(حَ خوَرْ / خُرْ دَ)
بسر بردن. (آنندراج). طی کردن. گذراندن. انجام دادن:
بسر برده یک ماه سام دلیر
ابا زال و با رستم شیرگیر.
فردوسی.
همه شب به باده تهمتن به می
بسر برد دستان فرخنده پی.
(کک کوهزاد).
اگر بدست پادشاه کامکار و کاردان محتشم افتد بوجه نیکو بسر برد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386).
- سر در جیب بردن، غروب کردن. رجوع به سر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از سر بردن
تصویر سر بردن
حمل کردن سر بریده، تند رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سر بردن
تصویر سر بردن
((~. بُ دَ))
مجازاً، تند رفتن
فرهنگ فارسی معین
جست و خیز کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
کنایه از: مطیع و منقاد کسی شدن، کنایه از: دنباله روی کسی شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
اضافه کردن، لبریز شدن، دور کردن، رد کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
بی قرارری کردن، به این طرف و آن طرف دویدن، تند حرکت کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
سر رفتن آب و مایعات دیگر در اثر جوشیدن، جوشش چشمه، پرجوش
فرهنگ گویش مازندرانی
عیبی که دست مایه ی نکوهش دیگران بود، سر رفتن، دچار شدن، بی
فرهنگ گویش مازندرانی